پرسپولیس نیوز : توی این سی، چهل سال سابقه روزگاری‌نامه‌ای، هیچ‌وقت این قدر زمین را گاز نگرفته بودم. 

اگر می‌شد گوشه اتاق یک‌ دوربین بکاریم‌، مطمئن باش یکی از مستندهای محشری درمی‌آمد که پوز اخراجی‌ها ورزم ناوپوتمکین و… و… و.. را هم می‌زد.

در تمام آن سه، چهار ساعتی که ‌آنجا بودیم و طبیعتا نصف بیشتر آن را نمی‌شود نوشت. تازه فهمیدیم که گاهی نقشی که یک‌دوربین فیلمبرداری می‌تواند بازی کند صد‌سال سیاه از عهده یک خودکار یا دوربین عکاسی برنمی‌‌آید. راحت دو، سه ساعت فقط زمین را گاز زدیم. ریسه رفتیم از خنده. سینه‌خیز شدیم و البته گاهی هم اشک‌مان در‌آمد.

در خانه‌ای کوچک در حوالی… در یک کوچه تنگ که دیگر بوی قورمه‌سبزی سوخته نمی‌آمد، در حیاط کوچکش که پر از خرت و پرت بود و در اتاقی که پر از خنزر پنزر بود و توصیف تمام موجودات آنتیک و بخش و پلای توی اتاق از عهده گارسیا مارکز هم برنمی‌آید، خدایا یک‌دل سیر خندیدیم. گاهی خنده بر جایگاه گریه می‌نشیند. مامان‌مهین وقتی آمد دیگر از آن‌همه زیبایی وحشتناک قدیمی‌خبری نبود. عصا بر دست داشت و محمد (رفیق دوران بچگی مجتبی) رفت از خانه‌اش که دو، سه تا خانه آنورتر بود آوردش. کارهایی که مجتبی با مادرش کرد طبیعا تعریفش از عهده من برنمی‌آید و طبیعا در میان آن‌همه قهقهه که دیگر نفس‌مان در‌نمی‌آمد هر‌جا که چشم‌های مامان مهین از مرگ داش‌ بزرگ مجتبی خیس شد هی فضا را عوض کردیم که مرثیه‌ای تلخ، جای این همه یللی‌تللی ما  را نگیرد. وسط‌های مصاحبه مامان مهین رفت عکس‌های قدیمی‌اش را آورد. من دوست داشتم مرتضی هم باشد و خاطرات یکه‌بزنی‌هایش را هم بنویسم اما نشد. در گوشه اتاق البته در میان خرت و پرت‌های آنتیک مجتبی، یک باروت‌پرکن آنتیک بود و یک چاقوی مفرغی مال صدها سال پیش که غمگین یک‌گوشه افتاده بودند. از آن‌همه مدال‌ها و کاپ‌ها و عکس‌های مجتبی، همه‌اش به یغما رفته بود. من 10سال پیش می‌خواستم بروم دیدن مامان مهین و چقدر خوب شد که دیر رفتم. مجتبی فقط وسط مصاحبه‌های مامان‌مهین هی ادا در‌آورد و تک‌مضراب زد. هر‌جا که مادر چیزی یادش نبود تیکه آمد. این زندگی یک یاغی بزرگ است که اولین بار وقتی روزنامه‌ها ضربدر به چشماش می‌زدند کشفش کردم. می‌دانم زندگی‌اش یک رمان است و می‌توان در ‌آمریکای لاتین،‌ ‌آن را  نوشت؛ یا در بوگوتا یا کاتماندو! همچون پاییز تمام پدرسالارها. مامان مهین تا وارد اتاق دود‌آلود ما شد که چهار‌نفر سیگاری یالقوز همزمان در یک اتاق 3*2 ابر خاکستری تولید می‌کردند و بازی رئال-بارسا در شادی سیال ما گم شده بود، یکهو مجتبی گیر داد به فرشاد و خطاب به مامان مهین‌اش گفت: همان کسی که آن ضربدر را به چشم‌های من زد و عکسم را روی جلد چاپ کرد و یک‌عمر بیچاره‌ام کرد شوهر‌خواهر همین فرشاد بود و من دیگر افسار گفت‌وگو را از همان جا دست گرفتم.

من: مامان مهین یادت هست، ضربدر چشم‌های مجتبی؟

مامان: مگه می‌شه یادم نباشه.

من: حلالش می‌کنی؟

مامان: نیمه‌حلالش می‌کنم.

مجتبی: مامان مهین این همون ابی است که کوفته پخته بود آورده بود خونه بهار، قدر یک توپ بسکتبال، یک مرغ درسته هم توش بود.

مامان: کوفته تبریزی را واسه تو پخته بود، واسه ما که نپخته بود.

مجتبی (دست به موهای مامان مهین می‌زند): اوه تل‌اش رو ببین!

مامان (به فرشاد): ریش‌ها‌مو نندازی‌ها!

فرشاد: نه مادر، روتوش‌‌اش می‌کنیم.

مامان: عین مادر فولاد‌زره!

من: مامان متولد چندین، تا یادم نرفته.

مامان: 1312 تهران

مجتبی: الکی نگو تهران، بابلسره یا زنجان؟

مامان: متولد تهران، بزرگ‌شده زنجان.

مجتبی: سه‌رگه‌ای دیگه!

مامان: پدرم بابلسر‌یه.

مجتبی: عمه باجی!

من: بچه کجایین؟

مامان: گود عربا.

مجتبی: سر بابامو کلاه گذاشته!

مامان: نه بابات سر من کلاه گذاشته.

مجتبی: من پنج‌رگه‌ام پس دیگه؟

مامان: خدا بیامرز ننه خانم و عمه باجی رو.

مجتبی:‌بیا اینم مهین سالکی!

من:‌ یاتون می‌آد روز تولد مجتبی؟

مجتبی: می‌گه اینقده بودی (کف دستش را نشان می‌دهد)

مامان: ‌آره اینقده بود (کف دستش را نشان می‌دهد) لای پنبه بود. خدا بیامرزه ننه خانم رو. می‌گذاشت رو شیکمش قل‌اش می‌داد.

مجتبی: ننه خانوم، مامان بزرگ بابام.

مامان: مداح بود.

مجتبی: اگه تزار نیومده بود من الان جای پوتین بودم. بابام مهاجر بود.

مامان: آره مهاجر بودند.

مجتبی: از روسیه بیرونش کردند.

مامان: ها…

مجتبی: اگه طرف تزار بودند بیرون نمی‌انداختند.

مامان‌: از قزوین، ننه خانوم اومد تهرون.

مجتبی: صد و ده سالش بود. اسمش هم نوش‌آفرین بود. چهل سال بیشتره که مرده. من یادمه مرگش. نون سوخاری می‌خورد. خونریزی معده داشت انگار.

من: مامان‌، ‌بچگی مجتبی چطور بود؟

مامان: اونقده بچه خوبی بود. رفتیم فرش بشوییم هفت چنار. چشمم روز بد نبیند. دیدم پیداش نیست. گفتم ننه خانوم مجتبی کو؟ گفت همین‌جاست. گفتم خوبه؟ گفت ‌آره غذاشو خورده. یهو این مجتبی آمد تو. دیدم وای دستشو بسته. اینقدر جیغ زدم. گفتم یا ابوالفضل‌. دیدم دستش این جوری کج مونده. دکتر بردنش‌. بستند. دکتر گفت تاندون‌هاش بریده.

محمد: من هلش دادم.

مجتبی: با شیشه برید.

مامان: اونقدر دکتر بردم. اینور. آنور. یه دکتری بود دکتر نبوی. بیمارستان مداین. خلاصه گفت دستش ناقص می‌مونه. گفتم من نمی‌دونم. هر‌چی پول بخواد می‌دهم. هیچی دیگه. دستش رو بست. دکتر منو صدا کرد. گفت غصه نخور خوب می‌شه. گفتم خیلی خب. گفت حالا هر موقع این از خواب بیدار شد و دیدی‌‌اش، هول نکن. بذار هر کاری می‌کنه بکنه. دیدم این دستش رو تکون داد. دیدم دستش کار می‌کنه.

من: شلوغ هم بود دیگه لابد؟ یا می‌سوخت یا آتیش می‌سوزوند!

مامان‌: شلوغ نبود. شش سال آزگار شیر خورد. خدا بیامرزه برادر‌شو.

من‌: آقا‌مصطفی؟

مامان‌: ها… غروب بود. دیدم تو خونه داره تو سرش می‌زنه. دیدم که بچه‌ام داره می‌دوه. هی می‌گه بدوین بدوین. گفتم چی شده؟ گفت این بچه سوخت. اومدم دیدم مجتبی لخت لخته، پیچیدنش دور چادر و چادر رو انداختن گردنش و بسته‌اند. ولی گوشت‌اش دیدم که سوخته. اومدم دیدم سر و مرش همه جزغاله شده. هیچی دیگه. این بچه رو بردم شبانه‌روزی‌. دکتر هرندی بود. گفتم مریض‌‌خونه می‌خواد ببریم؟ گفت نه، اگه مریض‌خونه ببرین، دستش ناقص می‌شه. دکتر هرندی گفت من خوب می‌کنمش. الان خارج است. بچه را ورداشت و پانسمان کرد. یک‌میز بود وسط اتاق، گذاشت روش و پانسمان کرد. کاغذ گرفتیم که ضدعفونی بشه. دستش هم که ناقص شد. مقصر خودش بود. آن خدا بیامرز می‌برد پانسمانش می‌کرد می‌آورد.

مجتبی‌: ده سالم بود دیگه.

مامان: پانسمان کرد. هی پانسمان کرد‌. تا یواش یواش دستش گوشت آورد و الحمدالله خوب شد.

من: آقا‌مصطفی؟

مامان: آخیش… بچه‌ام مرد.. (گریه می‌کند) مجتبی:  شهید شد زمان انقلاب.

(مجتبی  می‌بوستش می‌کند که فضا عوض شود)

من:‌ راستشو بگو مامان مهین. از بین این سه‌تا، مصطفی و مرتضی و مجتبی، کدومشو بیشتر دوست داشتی؟

مامان: حالا خودشون می‌گن تو اینو (مجتبی را نشان می‌دهد) بیشتر از ما دوست داری ولی این جوری نیست. هیچ فرق نداره. واسه مادر فرق نمی‌کنه که.

من: ‌ته‌تغاری‌شی مجتبی؟

مجتبی: آره. مصطفی متولد 37‌، مرتضی 40، منم 43.

من: هیچ‌وقت حسرت نداشتن دختر را نخوردی مامان؟

مامان: نه، پسر هم همین‌طوره، دختر هم همین‌طوره. همه‌شان عین هم‌اند!

مجتبی: ا، این ابی ترکه‌ها، می‌فهمه … خ یعنی چه!

مامان: خب ترک باشه، من که چیزی نگفتم.

من: سربازی مجتبی یادته؟

مامان: پلدختر.

من: می‌رفتی دیدنش؟

مامان: همه‌ا‌ش 20‌روز هم نشد.

مجتبی: من کلک زدم. به اینا گفتم می‌رم قم. رفتم سربازی نزدیک دو‌ماه.

محمد: بعد امریه ورزش گرفت. اومد نیروی زمینی.

من: هر وقت مجتبی بازی داشت حال و روزت چطور بود مامان؟

مامان: هر موقع بازی داشت قرآن می‌گرفتم سرش که این وقتی بازی می‌کنه نسوزه.

محمد: نسوزه یعنی نبازه.

مامان: هی گفتم به علی آقا بد و بیراه نگه ‌یه‌موقع.

من: علی‌آقا همون سلطون؟

مامان:‌ حیف اون زحمتی که واسه علی‌آقا و بچه‌ها کشیدم. ماه رمضون همه‌شون اینجا بودند. بهترین کله‌پاچه‌ها رو خدا‌بیامرز پدر مجتبی می‌آورد. تا می‌گفتند علی آقا داره می‌آد قابلمه را ور‌می‌داشت می‌برد. یارو هم می‌شناخت دیگه. بهترین‌ها رو می‌خرید. کله‌پاچه‌ای سر عباسی. هیچ‌وقت نشده بگه مادر مجتبی، مردی یا زنده‌ای؟

هیشکی معرفت نداشت. انگار نونم یه ذره هم برکت نداشت. نه. کدوم دفعه در را باز کرد که مردی یا زنده‌ای؟ خیلی زحمت کشیدم. خیلی‌، ها… اگر واقعا بدونه. یکی‌‌اش علی‌آقا بود. او یکی کی بود؟

مجتبی: محمود خان؟

مامان: آره خردبین.

من: فقط کله‌پاچه؟

مامان:‌ یه موقع‌ها هم آبگوشت درست می‌کردم. هر‌چی می‌خواستند درست می‌کردم ولی کله‌پاچه زیاد می‌پختم واسه علی‌آقا.

مجتبی: شش‌ماه پیش منو دیده می‌گه مادرت مرد؟ الان اینو به مامان بگم دیگه هیچی!

(مامان مهین می‌رود عکس‌ها را بیاورد و مجتبی گیر داده به محمد رفیق دوران بچگی‌‌اش که قدیم‌ها کشتی‌گیر بوده)

مجتبی: ما هی تغذیه‌ا‌ش می‌کردیم. هی مثلا پرتقال می‌دادیم بهش. هی می‌گفتیم بابا فقط یه پوئن بگیر. نمی‌خواد ببری حالا! اما کشتی که شروع می‌شد همه‌‌اش‌ داشت مهتابی‌های سالن رو می‌شمرد. (ضربه می‌شد)

محمد: آقا یه برد هم نداشتیم. همه‌‌اش می‌‌باختیم.

مجتبی: یک دو سه، می‌رفت پل!

(حالا مامان مهین با یک آلبوم عکس قدیمی‌ برگشته. عکس‌های جوانی‌اش وحشتناک زیباست. اگر توی خیابان پیدا کنی گمان می‌کنی تمثال الهه قدیم یونانی است. آه، این همه زوال و یغما، قابل باور نیست)

من: مامان مهین! روزی که مجتبی را محروم کردند یادته؟

مامان: آره، اونقدر گریه کردم. رفتم سقاخونه. اونقدر فحش‌شون دادم. قسمتش بود دیگه.

من: مجتبی تو بچگی‌ا‌ش، مثل بقیه بچه‌ها که آرزو می‌کنند وقتی بزرگ شدند خلبان یا دکتر یا مهندس بشوند دوست نداشت خلبان بشود؟

مامان: ‌نه، نمی‌گفت.

من: ‌غذا چی دوست داشت مثلا؟

مامان‌: همه چی می‌خورد. فقط می‌گفت پیاز توش نباشه.

مجتبی: پس لوبیا‌پلو چی؟

مامان:‌آره لوبیا‌پلو خیلی دوست داشت. کتلت هم دوست داشت. حالا دیگه نمی‌دونم خانمش چی درست می‌کنه.

من: هیچ‌وقت نصیحتش هم می‌کردی در اوج شر و شوری‌اش؟

مامان: می‌گفتم این راهت نیست مامان درست برو. اینقد چیز‌ نکن. گرفتندت بردندت منکرات…

خانم فیلمساز: خب ناخن‌هاشو نگرفته بود!

مجتبی: ببین! (جورابش را در‌می‌آورد. یکی از ناخن‌های پایش را قرمز لاک زده. می‌خواهد بقیه را هم سبز و سفید لاک بزند که سری رنگ پرچم‌اش باشد)

من: ‌خب می‌گفتید مامان مهین. وقتی بردندش منکرات.

مامان: اونقده گریه کردم. آوردمش بیرون. می‌خواستند شلاق بزنند گفتم من نمی‌ذارم شلاق بزنید. هیچی دیگه. ساعت 11 شب آوردندش بیرون. ساعت‌12 رسید خونه. بردندش اونجا. دیگه نگذاشتند من ببینمش ولی یک‌بچه بود آنجا که خیلی آقا بود.

بهش گفتم ازش بپرس، بیا به من بگو. ده تومن آن‌موقع به‌ش شاباش دادم. نمی‌گرفت خیلی آقا بود.

(مجتبی پرتقال پوست می‌کند می‌گذارد توی دهان مامان مهین)

مجتبی: پرتقال هم که نمی‌تونی بخوری با این دندونات.

مامان: سکته که کردم. دکتر گفت تمام دندونات رو باید بکشی. از بیخ خرابه. اینا رو کشیدم یکی یکی. دندون نو گذاشتم گفت آرواره باید بسازی. گفتم ولش کن دیگه من پیرم.

مجتبی: باز می‌گه پیرم!

مامان: مگه نیستم؟

مجتبی: ریش و سبیلت رو می‌گی سفید شده؟

مامان: نه، آقای عباسی گفت روتوش‌‌اش می‌کنم.

فرشاد: آره، همه چروک‌ها رو پاک می‌کنم سه‌سوت.

مجتبی: حالا غبغب رو چی‌کار می‌کنی؟

مامان:‌ ‌اَه حالم به هم می‌خوره.

من: حالا کدوم بیمارستان دنیا اومد مجتبی؟

مامان: بیمارستان مولوی به دنیا آوردم.

مجتبی: آقا من تا 18سالگی نزدیک مامان مهین می‌خوابیدم. از 18 به بعد پیش بابام می‌خوابیدم.

من: نه بابا؟ دیوونه!

مجتبی: بابام یادمه یک پرده رو می‌پیچید دور پاهام. صبح می‌دیدم که نمی‌تونم تکون بخورم. می‌گفت این پاهات سرمایه توست. حواست باشه. ازش محافظت کن.

من:‌ راستی مجتبی، به اون درخت کاجه که بالای قبرت کاشتی هم سر می‌زنی؟

مجتبی:‌ می‌خوام برم به‌خدا. همه‌ا‌ش هم گریه می‌کنم. می‌گم بریم، می‌گه چرا  حرف مردن می‌زنی؟

من:‌ عیدها چطور بود مامان؟

مامان: هیچی دیگه. هفت‌سین درست می‌کردم. تخم‌مرغ رنگ می‌کردم. ماهی می‌خریدم.

من: به مجتبی هم عیدی می‌دادی؟

مامان: این به من طلا می‌داد.

مجتبی: آقا نون و پنیر و سبزی. هر سال همینه. هیشکی در رو وا‌نمی‌کنه تا اینکه ایشون بیاد تو و نون و پنیر و سبزی بیاره بعد از تحویل سال. میگه برکت داره.

من: از بچه‌های دیگه، رفقای مجتبی، فوتبالیست‌های قدیمی‌کی‌ها می‌ا‌ومد خونه؟

مامان: سیروس (قایقران)

من: آخ…

مامان: خیلی بچه خوبی بود، واقعا آقا بود. از خارج که آمد قایم می‌شد که مردم اذیتش نکنند.

مجتبی: ابی! اسم من هم می‌دونی چی می‌گه‌؟

من: چی؟

مجتبی: به من می‌گه مصطفی. به مرتضی هم می‌گه مجتبی.

من:‌ خب مامان، قهرمانی تیم‌ملی یادته؟

مامان: آره یادمه. محل رو چراغونی می‌کردند. اعلامیه می‌دادند.

مجتبی: مصطفی 8‌اسفند 57 رفت. بابا هم 22‌بهمن 76‌.

من: مامان! مجتبی از خارج، چی برات سوغاتی می‌خرید؟

مامان: همه‌چی.

مجتبی: ‌همین الان بری اونور، بعد از سی سال، همه‌شونو داره.

من: مثلا چی می‌آورد برات مجتبی؟

مامان:‌ مثلا روسری. نمی‌دانم لباس مباس. شکلات.

مجتبی: ‌نه، شکلات نه…

مامان:‌ روسری روسی می‌آورد. اون زمون مد بود.

فرشاد: مجتبی! راستی کلاه روسی‌ات کو؟! مامان گفت روسری روسی یاد کلاه روسی‌ات افتادم!

مجتبی: نمی‌دانم بالاست. مال ارتش سرخه! آقا، این کلاه هم حکایتی بودها. فرشاد آورده بود. می‌گفت بیا بکن تو سرت عکس ازت بندازم. یهو دیدیم عکس داس و چکش داره روش. گفتم فقط همین‌ام مونده!

من: خب مامان مهین! اسباب‌بازی‌های دوران بچگی مجتبی چی بود؟

مامان: اسکوتر بود. یه پایی باهاش راه می‌رفت.

محمد:‌یه روروک داشت که عکس یا علی‌مدد روش بود. می‌رفتیم بالای درخت توت.

مجتبی: آره زنبور هوا می‌کردیم!

من: خب سفرهای ملی مجتبی یادت هست مامان؟

مامان: آره خارج می‌رفت غذا می‌پختم. خرج می‌دادم. مهمونی می‌دادم. سیروس هم می‌آمد. شب بود و صبح می‌رفت. موقعی هم که می‌خواستند بروند سفر تیم‌ملی،‌آش رشته پشت پا می‌پختم.

من: ولی زخم اول ضربدری که مجله‌ها روی چشمای مجتبی کشیدند هنوز باهاتون هست‌ها.

مامان: ‌مریض شدم ضربدر را دیدم.

من‌: ولی چیزی که عجیبه، اینه که هنوز خیلی‌ها مجتبی رو دوست دارند. من گاهی بچه‌های همدوره مجتبی رو می‌بینم که وقتی اسمش میاد با حسرت و ستایش ازش یاد می‌کنند.

مامان: آره، خیلی دوستش دارند.

خانم مستندساز: من داشتم فیلم مستند زندگی مجتبی رو می‌ساختم. از هر صنفی مصاحبه می‌گرفتم، البته بعدش که بداخلاقی کرد همه CD‌ها رو شکوندم ولی یادمه که رفته بودم از مردم می‌پرسیدم درباره مجتبی، یکی را دیدم که آرم باشگاه استقلال هم اتفاقا روی بازویش نقاشی کرده بود ولی می‌گفت اگه مجتبی بیاد رو نیمکت پرسپولیس ما شش‌تا هم بخوریم می‌گیم از تیمی‌ خوردیم که مجتبی باهاشه. یک آقایی هم بود که تو کار پوشاک بود وقتی اسم مجتبی رو آوردم جلوی دوربین من گریه کرد. با بغض می‌گفت چرا خودشو کشیده کنار؟ چرا افسرده است؟ خیلی‌ها انتظار برگشتن‌شو می‌کشند.

مامان مهین: خدا جواب حرکت مجتبی رو میده!

حرف های مامان مهین درباره شرط بندی تاریخی احمدرضا عابدزاده با مجتبی محرمی در دربی

من:‌ عابدزاده هم یادته چی‌کار مجتبی باهاش کرد تو پخش مستقیم؟! وقتی اومد از استادیوم چی بهش گفتی؟

مامان: چی بگم خب؟ هر کسی هر کاری می‌کنه خدا جواب‌شو می‌ده. دیر و زود می‌ده.

(در این لحظه تلویزیون شبکه سبلان، یک آبگوشت چرب‌و‌چیل مشدی و از سرعین نشان می‌دهد و مادر دهنش آب می‌افته!)

مامان:‌ به‌به! حالا کی کوفته می‌پزی میاری؟

من: ایشاالله اولین فرصت.

مامان: این مجتبی شیش‌سال شیر خورد. نره‌خر هم بود شیر می‌خورد. خواهرخوانده هم زیاد داره. خواهر شیری. یکی‌ا‌ش شماله؛ یکی‌ا‌ش اصفهان پخش و پلا شده‌اند. خیلی از بچه‌های محل رو من بزرگ کردم. گنده هم می‌شدند از کولم پایین نمی‌اومدند.

من: لالایی هم واسه مجتبی می‌خوندین؟

مامان: لالایی‌ی‌ی‌ی گولوم یا تسین… من سنی چوخ ایستره‌م گولوم بالام… (لالایی گلم بخوابه، من تو رو خیلی دوست دارم گل من)

من:‌ حیف که دلمون نیومد راجع‌به مصطفی هم صحبت کنیم بس که شما چشم‌تون خیس می‌شه. می‌گم این هرهر و کرکر برقرار بمونه اما دل شما نگیره.

محمد: اونقد قشنگ علامت می‌کشید. مصطفی اونقدر قشنگ علامت می‌کشید. این کله و اون کله علامت شال می‌بستن. یه بار بچه‌های کوچه‌ باغ پناهی شالش رو کشیدند ولی او به روش نیاورد. همین‌جوری می‌رفت، همین‌جوری می‌رفت. نمی‌انداخت علامت رو. ولی آخرش که گذاشت زمین، دیدیم مچ پاش شیکسته. بس که فشار رو تحمل کرده بود.

من: مامان مهین، شما مطالب و عکس‌هایی که از مجتبی چاپ می‌شد را هم می‌دیدین؟

مجتبی:‌ مصاحبه‌ها رو زودتر از من می‌خوند.

مامان: اینجا روبه‌روی درمانگاه استخر، یک روزنامه‌فروش بود که واسه‌‌ام می‌ذاشت کنار. تا می‌اومدم بیرون می‌گفت خانوم محرمی ‌واسه‌ا‌ت
کنار گذاشتم.

من: الان دیگه نمی‌بینید؟

مامان: ‌نه.

من: چند وقت پیش نوشته بودند «‌هشت افسانه‌ای در ‌آتیش سوخت»

مجتبی: اگه گاز ترکیده بود که باهاش منو با خاک‌انداز جمع می‌کردن. نشون مامان ندادیم روزنامه‌رو.

من: مامان مهین فرودگاه هم می‌رفتین استقبال از مجتبی یا بدرقه‌ا‌ش؟

مامان:‌ از همه زودتر من اونجا می‌رفتم. می‌گفت تو نیا. (در این لحظه عکس سیاه و سفید بزرگی از جوانی‌های مامان مهین از آلبوم می‌افته بیرون. مجتبی با چشم خریدار نگاش می‌کنه)

مجتبی: ‌بی‌خود نبوده که هوشنگ محرمی‌رو گول زده‌ها!

مامان: نخیر هم. هوشنگ محرمی‌ منو گول زده.

من: اجازه دهید یواش یواش رفع زحمت کنیم.

مامان: همه اینارو می‌خوای بنویسی؟

من: ننویسم؟

مامان: همه‌شو بنویس من از کسی خرده برده ندارم که.

من: دیگه هیچی نموند؟

مامان:‌ اینم بنویس که مرتضی واسه این بچه زیاد زحمت کشیده. خیلی. البته مصطفی جور دیگه زحمت کشیده، مرتضی جور دیگه زحمت کشیده. آدم حقشو نباس پامال کنه. قربونش برم.

من: مرتضی، سر مجتبی هم دعوا می‌کرد؟

مامان: آره، دعوا می‌کرد.

من:‌ راستی‌، یادم رفت بپرسم،‌ بچگی‌های مجتبی رو سینما هم می‌بردین؟

مجتبی: آره، فیلمای وسترن. اسم فیلمای ایرونی اون موقع هم یادمه. می‌خوای یکی‌یکی بشمرم؟ الان هم فیلم خیلی دوست دارم.

من: مامان! واسه عاقبت مجتبی چه آرزویی داری؟

مامان: آرزومه بره پیش دخترش (هلند).

من: تلفنی هم با نوه‌تون صحبت می‌کنین؟

مامان: آره.

مجتبی: فارسی لهجه داره.

مامان: همین‌ها رو بلده که بپرسه حالت خوبه، چی‌کار می‌کنی؟

من:‌ خب دیگه. خوش گذشت. زحمت دادیم.

مجتبی: ابی، تو خونه‌تونو همیشه گم می‌کنی. امشب گم نکنی.

مامان: این عکسای امانتی رو برگردون‌ها. مثل این آقای عباسی که هی ازمون عکس انداخته و به خودمون نداده، نباشه‌ها.

فرشاد: من که گفتم همین الان عکسارو بریزم‌‌ رو لپ‌‌تاپ مجتبی. می‌گه ویروس داره، عکسا خراب می‌شن.

مجتبی: بابا صد‌تا به اسم من آی‌دی درست کردند تو فیس‌بوک. نمی‌دونم کدومش منم، کدومش تقلبی‌یه.

محمد: مجتبی نذاشت خاطره قدیما رو بگم. یه‌بار هم با چند‌تا از بچه‌محل‌ها رفتیم جردن غذا بخوریم.

فرشاد: ماشاالله چه خوش‌اشتها بودید از استخر می‌رفتید تا جردن؟!

محمد: آره، رفتیم امیر هم بود. غذارو که خوردیم نمکدون رو گذاشت تو جیبم، بعد، رفتنی رفت یواشکی تو گوش صاحب رستوران گفت که این بابا نمکدون‌تونو دزدیده! به جون بچه‌ا‌م… آقا یک حالی از ما گرفته شد…

مجتبی: می‌خوای منم اون خاطره رو از تو بگم که با مرتضی رفته بودید دعوا، بعد تو خوابت برده بود؟

محمد: نه بابا من نخوابیدم. مرتضی خودش تیزی منو گرفت گذاشت زیر پیرهنش گفت همه‌چی حله تو برو بگیر بخواب منم داداشم اومد دنبالم که بیا بریم، گفتم من مرتضی رو تنها نمی‌ذارم تو برو…

من: مجتبی! ما رفتیم، ‌مامان یاشا… قوربان سنه.

مجتبی: فرشاد این ابی رو برسون خونه. می‌گن هر شب خونه‌شو گم می‌کنه.

مامان: اذیتش نکن مجتبی.

(مجتبی لپ‌های مامان مهین را قلفتی می‌کند)

مجتبی: هلو برو تو گلو…

(مامان مهین خمیازه می‌کشد، ته چشماش خیس است. ماه را در آسمان پیدا نمی‌کنم. با یادآوری اداهای مجتبی ریسه می‌رویم. وای‌ی‌ی دنیا چقدر الاغ هست…)

مامان مهین: مجتبی سیگار روشن را گذاشت تو جیبش

حرف های مامان مهین درباره اولین روزی که دید مجتبی محرمی سیگار می کشد

من:‌ مامان مهین! روز اولی که مجتبی سیگار کشید یادتونه؟

مامان:‌ آره. روز اول تا مرا دید سیگار روشن را چپوند توی جیبش. خلاصه دیدم جیبش داره آتش می‌گیره.

گفتم بچه جون نکش. خاموش کرد. تمام دستش سوخت.

من: هنوز هم جایی می‌روید مردم می‌شناسند که مادر مجتبی هستید؟

مامان: ‌آره بابا.

من: مثلا کجا؟

مامان:‌ مریض‌خونه. می‌خواستند عکس بندازند از ریه‌ام. یه وقت یارو برگشت گفت این مادر مجتبی است‌ها، حواس‌ات جمع باشد. دیدم آقاهه سرش رو دولا کرد گفت: مادر مجتبی! گفتم چی‌کار داری با مجتبی؟

گفت به این آقاهه گفتم حواس‌اش جمع باشه وقتی داره عکس ریه‌تونو می‌اندازه. طفلک همه کارهای منو راست و ریس کرد. منو فرستاد بالا.

مجتبی: پس بالاخره با اسم ما یه کار خیر هم کردند!

مامان: اومدم گفتم مجتبی!‌تو رو تحویل نمی‌گیرن ولی منو می‌گیرن.

مجتبی: همه‌‌اش دنبال دوا و دکتر مردم است. اونقده رفت از هلال احمر قرص گرفت واسه مریض‌‌های مردم که یارو دکتره رو بیرون کردند!

مامان: آخه بچه‌هه خورده بود زمین. آمپول پیدا نمی‌شد. مجتبی گفت ولش کن. تو چه‌کاره‌ای؟ گفتم گناه داره. اولاد سید است.

من: ‌مجتبی هم دست به خیر زیاد شده. حالا نمی‌گه که ریا نشه. همه شر و شوری‌شو یادشون مونده ولی دلش زلاله.

مامان: اون بار هم یکی از فامیل‌مون همین‌طور شد. هیشکی پول نمی‌داد. مجتبی گفت به کسی نگو آبروشو ببرند. دختره عقد کرده بود ولی پسره زده بود زیرش. می‌گفت پاش کوتاه و بلنده! اینا مال خیلی ساله. حداقلش 25‌سال پیشه. مجتبی یخچال و تلویزیون نو داشت. رفت به همه دهن انداخت که دو هزار تومن، پنج هزار تومن جمع کنه.

مجتبی: به علی آقا هم گفتم، گفت ول کن بابا.

مامان: قرار بود دکتر ثقه‌الاسلام عملش کنه. خرج عملش می‌شد اونموقع 140 هزار تومن. مگه می‌شد هزار تومن هزار تومن جمع کرد؟ مجتبی گفت یواشکی برید یخچال و تلویزیون‌ام رو بفروشید بذارید پای دختره خوب بشه. 18‌سالش بود دختره. گفتم گناه داره. ‌‌آخرش رفت حتی سکه‌هاش هم فروخت. دختره عمل شد. خوب  هم شدها. رفت یک شوهر دیگه کرد. اونم اقبالش به دنیا نبود و مرد.

من: آقا مرتضی هم می‌رفت دیدن بازی مجتبی؟

مجتبی: هوشنگ (پدر) یه موقع‌ها می‌اومد یواشکی. من چون نمی‌ذاشتم اینا بیان.

من: چرا؟

مجتبی: چون فحش می‌دادن دیگه

من:‌آره، می‌گفتن آرمیتا، آرمیتا!

مجتبی: اونم که مرد.

من: ای بابا کی؟

مجتبی: نمی‌دانم چند سال پیش انگار.

مامان: مرتضی نه که تعصبی بود‌، فحش مادر می‌دادند ناراحت می‌شد.

فرشاد: ولی اون‌موقع فضا استادیوم‌ها بهتر از حالا بودها.

مجتبی: اون‌موقع هم فحش بود دیگه. هی می‌گفتن نیلوفر نیلوفر! برادر خانمم 15‌سالش بود هی براق می‌شد. هی می‌گفتم تو چرا براق می‌شی؟ حالا یه چیزی می‌گن.

محمد: آقا آی دعوا کردیم‌ها ما سر این بچه تو استادیوم. فحش می‌دادند نمی‌توانستیم تحمل کنیم می‌زدیم به دل لشکر!

من: مامان مهین! یادته مجتبی کله رو زد تو صورت امیر؟

مامان: ‌اوووه… خوب یادمه. اومد خونه گفت دک و پوزشو پایین آوردم. البته یه فحش دیگه هم داد که تو نمی‌نویسی.

من: ‌من غلط بکنم بنویسم!

مامان: ‌(سرش را تکان می‌دهد)

ماجرای درخت کاجی که مجتبی محرمی کاشت

حرف های مامان مهین درباره زندگی شخصی ستاره سال های دور پرسپولیس

من: وقتی حوصله‌تون سر می‌ره چی کار می‌کنین مامان؟

مامان: می‌روم می‌شینم دم در.

مجتبی: می‌خوابه همه‌‌اش بابا. راستی گفتم خواب، ‌یادم افتاد که من ساعت 5 صبح می‌رفتم می‌دویدم اون زمونا. از این جا تا خزانه می‌دویدم. از خزانه تا میدون قزوین که مدرسه‌ام اونجا بود. اونجا رو کم کنی پنالتی می‌زدم. ضربی بازی می‌کردم. جوبگردی هم حتی کردم. برمی‌گشتم می‌دیدم هنوز خوابه.

من: ‌هیچ‌وقت خواب سیروس رو ندیدی مامان؟

مامان: ‌نه.

مجتبی:‌ شاید امشب ببینی.

من: مامان، اگه همین الان این در اتاق باز بشود و رئیس باشگاه پرسپولیس بیاید تو؛ چی بهش می‌گی؟

مجتبی: می‌گه اگر رویانیان بیاد تو، چی بهش می‌گی؟

مامان: می‌گم دستت درد نکنه. می‌گم خیلی ممنون که بچه منو محروم کرده. من مریض این بچه‌هام. سکته کردم ناقص شدم. از پا افتادم. صدام، قیافه‌ام…

فرشاد: مگه چند سال‌تونه هنوز؟

مامان: 78‌سال، همه‌اش می‌رم مریض‌خونه.

کلید را می‌دم دست بچه‌ها، می‌روند عکس‌های مجتبی رو ور‌می‌دارند. (بعد از وقفه چای‌خوری و عکس‌های عجیب و غریب فرشاد از فیگورهای مجتبی و مامان و تماشای گل رئال‌مادرید از تلویزیون و انتخاب عکس‌های قدیمی ‌و قهقهه‌های بسیار و سر‌به‌سر گذاشتن‌های فاجعه‌بار! مجتبی با مادرش)

مامان: یه دکان بود اینجا‌، لحاف‌دوزی بود. سرکوچه دکانش بود. آنجا را چال کردیم و بچه را توش چال کردیم.

من: اِ کدو بچه‌رو؟

مامان: یعنی عموی مجتبی رو دیگه؟

من: ‌مامان نگفتی امیر قلعه و محسن عاشوری و دیگه کی‌ها می‌اومدند این خونه؟

مامان: آره می‌اومدند مثل سیروس اهل بریز و بپاش بودند. سیروس خیلی دوست‌داشتنی بود. (مامان یک‌عکس قدیمی ‌از دوران تیم‌ملی مجتبی را گرفته دستش و زل  زده بهش و چشمش راه می‌کشد)

مامان: این رفت بندرعباس. نه ببخشید کویت رفت. این دختره که تو عکس دیده می شه می‌خواست چاه نفت بگیره واسه این بچه ولی مجتبی نخواست. دختر شیخ کویته. (توی عکس مجتبی و جمشید و اصغر‌، توی لابی هتل هالیدی کویت نشسته‌اند. بازی‌های جام صلح و دوستی است.

من:‌ مامان مهین! شمام از کاجی که مجتبی رو قبره کاشته خبر داری؟ اولین بار 25‌سال پیش بود که حکایت کاجه را برایم گفت. هنوز تیتر مطلب یادمه: هی فلانی! گریه هم کاری‌ست…

مامان:‌ راست می‌گه کاشته کاجو.

من: دیدی شما؟

مامان:‌ آره، مگه می‌شه نبینم؟ الان اون قبر خالی است. قبر خالی! کاجه هم بزرگ شده. اینقدر شده (دستش را حدود 5/1متر از زمین بلند می‌کند) بزرگ شده کاجه. هر موقع من بمیرم…

من: دور از جون…

مامان:‌ یکهو می‌گویند مادر مجتبی مرد. تو هم گریه می‌کنی. می‌گویی کاشکی نمی‌دیدمش. الان آدم بمیره به از فرداست.

مجتبی: الان بفروشمش سی میلیون پول‌شه‌ها. من که تو قطعه هنرمندان جا دارم. داداش هم داره.

مامان: مادربزرگش هم تو مسجد ماشا‌ءالله دفن شده. بغل ابن ‌بابویه.

 

برای ثبت نظرات خود بدون نیاز به تایید عضو کانال تلگرام پرسپولیس نیوز شوید(کلیک کنید)