لطفا این مطلب را تا انتها بخوانید آقای ساکت!
مرجع خبری پرسپولیس : امروز، روز عروسي است. چند ده كيلومتر دورتر از هيات فوتبال اصفهان كه ستارههاي خوش تيپ با تيشرت و شلوار ماركدار چند صدهزار توماني پاي برگه استثمار بيتالمال ملت به نفع فوتبال لکنته و دوزاري ايران را امضا ميزنند.
1) امروز قرار است همسايهها كوچه را چراغاني كنند. همه دست به دست هم دادهاند. جاروي چوبي رنگورو رفته مادر بزرگ سهراب هست ، آبپاش پدر مراد را هم امانت گرفتهاند. كف خيابان بايد برق بزند. مادر هزار تا آرزو داشته براي امروز. همان قرآن رحلي متبرك گوشه تاقچه شهادت ميدهد روزي كه جوانش را داشت ميفرستاد سربازي، ته دلش دعا خواند زنده بماند و امروز را ببيند. بعد كاسه سفالي را از روي سيني برداشت و آب نذر كرده را ريخت پشت سر كاكل پسر نظر كردهاش. كف خيابان بايد برق بزند.
درست همين جا بود كه چند ماه بعد همسايهها عزيز كرده مادر را آوردند. تقتق صدا ميآمد. بغض گلوي كوچه را گرفته بود و داشت خفهاش ميكرد. صدا، صداي عصاي سفيد مرد جواني بود كه خون به دل مادر كرد تا بزرگ شود و عصاي دست پدر باشد، اما نشد، يعني نگذاشتند كه بشود. مادر با گوشه چادر گلگلياش گوشه چشمش را پاك ميكند. اشك ريختن شگون ندارد. همسايهها دارند كوچه را چراغاني ميكنند.
كف خيابان بايد برق بزند… امروز، عروسي به كوچه «سرباز احمدي» رسيده، اما حيف كه داماد قصه ما،نميتواند عروسش را ببيند. چشمهاي دردانه مادر را چشمان دريده كدام وحشي بياصل و نسبي از كفش ربود؟ كدام چشم سفيد تباه روزگاري؟
2) امروز، روز عروسي است. چند ده كيلومتر دورتر از هيات فوتبال اصفهان كه ستارههاي خوش تيپ با تيشرت و شلوار ماركدار چند صدهزار توماني پاي برگه استثمار بيتالمال ملت به نفع فوتبال لکنته و دوزاري ايران را امضا ميزنند و براي قاب گرسنه عكاسها پشت چشم نازك ميكنند، قرار است جواني سرنوشتش را با شريك زندگياش قسمت كند؛ جواني كه سيماي سادهاش براي اين فوتبال كاغذي بدجوري آشناست، جواني كه پاي اين لعنتي، قيمتي به اندازه در تاريكي زيستي، تا آخر عمرش را پرداخت.
امروز، روز عروسي سرباز احمدي است. راستي اسم مرد جواني كه روزي گوشه ورزشگاه ناقص الخلقه نقش جهان، كليد روشنايي چشمانش را براي هميشه خاموش كردند، عرق شرم بر پيشاني چه كساني مينشاند؟ سادگي ما را بگو كه «شرم» از طايفهاي ميطلبيم كه از زمين و زمان طلبكارند! مگر نبود آن آقاي محترمي كه از پشت ميز مسووليتش جواب خبرنگاران را داد كه «هان؟ چرا شلوغش ميكنيد؟ يك اتفاق طبيعي كوچك بيشتر نبود»؟ همين بود. يك اتفاق طبيعي كوچك كه چشمان داماد امروز اين قصه را در سكوتي ابدي فرو برد…
3) ما را ببخش سرباز احمدي عزيز، ببخش كه سلطان پيكرت را خرج فوتبالي كردي كه امروز ديگر يك پاپاسي هم نميارزد. چه كسي باور ميكند عصاي سفيد، ميهمان ناخوانده عزيزترين روز زندگي مردي شده باشد كه ناسزاوارانه چشمانش را پاي اين فوتبال بيارزش گذاشت، اما آب هم از آب تكان نخورد؟ نه استعفايي كه خشم را فروبنشاند، نه مجازاتي كه قلب زخم خورده را تسكين بدهد و نه حتي عذرخواهي مختصري كه آبي روي اين آتش بدون خاكستر بريزد.
نميبيني سرباز چشم باخته. عروست را نميبيني، درست مثل زشتيهاي فوتبال ديو صفتي كه نبض بيمارش زير ميز ميتپد و قلب چركينش، پشت پرده نفس تازه ميكند. جرثومه تهوعآوري كه سوتهايش سوت از سر پرسوداي مشتي گرسنه پاپتي ميربايد و خيلي از آدمهايش مسابقه رذالت گذاشتهاند. قراضه به درد نخوري كه باشگاههايش را «كنسرو» كني، يك نصف تيم درست و حسابي هم از آن بيرون نميآيد و تيم ملياش با آن همه اهن و تلپ، به رقباي درجه چهار و پنجم، «پخ» هم نميتواند بكند تو نميبيني سرباز عزيز، حال پريشان قاتل چشمهايت رانميبيني، اما خيالت تخت كه آه مادرت،اين فوتبال را بدجوري گرفته است، بدجوري!
نویسنده: رسول بهروش
برای ثبت نظرات خود بدون نیاز به تایید عضو کانال تلگرام پرسپولیس نیوز شوید(کلیک کنید)
Saturday, 16 November , 2024