پرسپولیس نیوز : سر بازی پرسپولیس – استقلال و آن سه دوی معروف، من صندلی را پرت کردم سمت ال سی دی!

احسان علیخانی مجری توانمند ایرانی در تازه ترین گفتگویش سعی کرده درباره بخشهایی ناگفتنی از زندگیش و به خصوص علاقه اش به فوتبال و تیم پرسپولیس صحبت کند. جالبتر اینجاست که وی زمانی در استادیوم آزادی و در جمع تیفوسیهای هوادار پرسپولیس حاضر بوده! متن کامل این گفتگو را که با ویژه نامه «شش و هفت» روزنامه همشهری انجام شده را در ادامه می خوانید:

 

اغلب اوقات درگفتگوهایت یک سوال های خاص از تو می شود این بار روبرویت نشستیم که درباره چیزهایی صحبت کنیم که تاحالا به صورت جزیی درباره اش حرف نزدی و مخاطبانت زیاد درباره آن نمی دانند ،مثل علاقه تو به فوتبال.
برای من فوتبال خیلی جدی است. من جزو کسانی هستم که آرزو داشتم فوتبالیست شوم نه فقط در این اندازه که ممکن است خیلی ها در دوران نوجوانی آرزویش را داشته باشند ، من فوتبال را به صورت جدی بازی می کردم. در زمان دانشگاه به خاطر فوتبال بازی کردن چند بار پایم شکست و دکتری که زیرنظرش بودم به من گفت که تو مچ پایت به درد فوتبال روی چمن نمی خورد ، درمقایسه با قد بلندی که داری مچ پایت باریک است. برای همین چندین بار از ناحیه پا آسیب دیدم. حتی در یک مقطعی در نوجوانان پرسپولیس هم بازی کردم.

*چه دوره ای؟
زمان آقای بیداریان . بعد رفتم سایپا ، دوره علی ابوطالب. اما همیشه، همزمان با فوتبال بازی کردن درسم را ادامه دادم. در دوران دانشگاه هم درسم خیلی خوب بود و فوتبال هم بازی می کردم. درس برایم در اولویت بود. حتی می توانم بگویم که اینقدر در زمان تحصیلم در دانشگاه تهران به درس نگاه جدی داشتم که مقداری از فضای فوتبال دور شدم. الان که دارم بیشتر فکر می کنم می بینم که برای من آن زمان مثلث زندگی ام این طوری بود که درس برایم پایه بود و یک ضلع فوتبال و ضلع دیگر وسوسه سینما و تصویر بود ؛ فیلم ساختن و دوربین دست گرفتن.
 

*پرسپولیسی بودنت هم به خاطر مقطعی است که در نوجوانان این تیم بازی کردی؟
من دوتا پسرخاله دارم که باهم بازی می کردیم ؛ علیرضا و امیرحسام. دومی از من فقط یک ماه کوچکتر است و الان استاد دانشگاه است. من مطمئنم که اگر امیرحسام هم مثل من دچار مصدومیت نمی شد الان یکی از بهترین چپ های فوتبال ایران بود. اصلاً یکی از حسرت های خانواده ما این است که چرا امیرحسام فوتبالیست ملی نشد. ما سه تایی پرسپولیسی دوآتیشه بودیم و چندین سال تمام بازی های پرسپولیس را استادیوم می رفتیم. تصور می کنم خیلی از اتفاقات مهم پرسپولیس را از نزدیک دیده‌ام.

*مثلاً؟
من در آن روزهایی که مهدی مهدوی کیا را فحش می دادند و جای فرشاد پیوس به زمین می‌آمد، در دوره استانکو من ورزشگاه بودم. یادم می آِید که ما و چند نفر از دوستانم 8 تا تماشاگر پرسپولیسی مسابقه فوتسال استقلال و فتح بودیم. همان بازی که استقلالی ها صندلی ها را می کندند و علی (کریمی) همه را دریبل می کرد و می زد تو گل. او بعد از بازی سمت ما آمد و فردای همان روز هم که رسماً پرسپولیسی شد. اگر می خواهید بفهمید که علی تا چه اندازه فوتبالیست است باید فوتسال بازی کردنش را می دیدید. ما به خاطر علی کریمی می رفتیم فوتسال نگاه می کردیم.

*پس پرسپولیسی تیر بودی؟
آره ، در این حد که سر بازی پرسپولیس – استقلال و آن سه دوی معروف، من صندلی را پرت کردم سمت ال سی دی! سر گل سوم ایمون زاید بود که این کار را کردم. شاید کسی نداند اما من یک هفته بعد از این بازی جراحی کردم. اینقدر که اعصابم بهم ریخت یک عارضه کوچکی که داشتم دچارآسیب بیشتر شد و رفتم برای جراحی!

*این بیشترین ری اکشنت بود؟
باور کن بعضی از واکنش هایم را اصلاً یادم نمی آید. من همیشه همین قدر با هیجان فوتبال می بینم. ولی واقعاً سر این بازی به من فشار زیادی وارد شد. ما یک جمع 5-6 نفره بودیم و حامد ، دوست استقلالی ام مرتب کری می خواند و می گفت:«بابا خدا کنه داور یه پنالتی هم برای اینا بگیره ، گناه دارن!» و این کری ها در حالی بود که استقلال دو هیچ بازی را تا آنجا برده بود. من داشتم در آن دقایق دیوانه می شدم و گل سوم ایمون زاید من را منفجر کرد. صندلی به این اندازه ( با اشاره به یکی از صندلی های دفترش) را پرت کردم سمت ال سی دی! (می خندد) و دوستام همه فرار کردند!

*خاطره ای هم از شیطنت هایت درباره فوتبال به جز آن پرتاب کردن صندلی به سمت ال سی دی داری؟!
آره. یک بار یک شیطنتی کردم که هیچ وقت یادم نمی رود. یک دوست استقلالی داشتم که خیلی خوب کری می خواند و کل کل می کرد ، منتها زیاد نمی فهمید دور و برش چه خبر است. یک روز بهش گفتم دوست داری برویم استادیوم گفت آره. ما این را همراه خودمان استادیوم بردیم. رفتیم جایگاه اصلی پرسپولیس زیر ساعت موازی جایگاه استقلال. آنجا یک سری پرسپولیسی هستند که نتیجه برایشان همیشه حکم مرگ و زندگی دارد و طرفدار وحشتناک تیمشان هستند. فکر کنم سر بازی پرسپولیس – ملوان بود. ما این رفیق استقلالی مان را هم با خودمان آن روز بردیم و نشستیم بین پرسپولیسی ها ، بین اسطوره های طرفدار پرسپولیس! (بلند بلند می خندد) پرسپولیس یک گل خورد و این دوستمان شروع کرد به تشویق و جیغ کشیدن. فقط تصور کن چه میزانسنی می شود یک استقلالی میان طرفدارای این شکلی پرسپولیس. یادم می آید که اولش دوستم را گذاشتند روی پله و از 20 تا پله پایین هلش دادند. پایش شکست طفلکی! با لگد می زدند این بنده خدارا! بعد هم 20 دقیقه طول کشید ما او را از وسط مهلکه نجاتش بدهیم.

*تا به حال شده هنگام عصبانیت عکس العمل خیلی بدی داشته باشی که بعد از آن پشیمان بشوی؟
یک بار یک اتفاقی برایم افتاد و از ماشین پیاده شدم با عصبانیت. در این حد عصبی بودم که قفل فرمان را برداشتم و رفتم که یارو را بزنم! عصبانیت من واقعا به جا بود و اگر تعریف کنم که آن فرد چه کار کرده بود شما هم همینقدر عصبی می شوید.ترافیک شد و ماشین های روبرو داشتند ری اکشن من را می دیدند که با عصا از ماشین پیاده شدم.یک نفر شیشه پنجره را کشید پایین و با تعجب از من پرسید:«آقای علیخانی کجا داری میری؟!» من یک لحظه به خودم آمدم و تازه فهمیدم که دارم چه کار می کنم. شانس آوردم که نرسیدم به ماشین آن فرد ، چون مطمئنم اگر می رسیدم شیشه هایش را خرد میکردم. این حرفی که می خواهم بزنم به ضررم است اما صادقانه می گویم.(می خندد) معمولاً می گویند اگر می خواهی کسی را بشناسی فوتبال دیدنش را ببین. اما خیلی بد میشه اگه کسی فوتبال دیدن منو ببینه! من واقعا یک سری از دوستانم را سر فوتبال دیدن از دست دادم. باور نمی کنی اما یک زمانی کار من این بود که بعد از فوتبال بروم خانه های دوستانم و از دلشان دربیاورم و بگویم:«بچه ها فوتباله دیگه، توروخدا قهر نکنید!»

*به جز فوتبال چه ورزش هایی را به صورت جدی انجام می دهی؟
من تا قبل از مشکلی که برای پایم به وجود آمد تنیس و شنا می رفتم. اما هنوز فوتبال هفتگی برایم خیلی جدی است. هر هفته برنامه فوتسالم سر جایش هست.

*پیست اتوموبیل رانی هم می رفتی؟
سالها قبل در حد تماشاگر.

*دست فرمانت چطور است؟ فکر کنم خیلی با سرعت رانندگی می کنی؟
من سالها قبل از این تصادف آخرم هم یک تصادف داشتم.آن زمان حس می کردم خیلی شوماخرم! اما آن تصادف به من یاد داد که هرچقدر هم شوماخر باشی نمی توانی دیگران را کنترل کنی چون ممکن است آنها شوماخر نباشند! آن تصادف در بیست و پنج سالگی در اتوبان همت رخ داد و خدا را شکر هیچ اتفاقی برای احدی نیفتاد و خونی از دماغ کسی هم نیامد. ماجرا اینطور بود که من داشتم با 120 تا سرعت در اتوبان می آمدم و ماشین جلویی یک آن از لایی کشیدن ماشین کناری اش ترسید و منحرف شد و پایش را گذاشت روی ترمز ، مثلاً در عرض دوثانیه! آن لحظه یکی از بهترین ری اکشن های زندگی ام بود ؛ دوثانیه آخر قبل از برخورد با دوستم بلند می خندیدیم چون هیچ کاری نمی توانستیم بکنیم. من آن زمان رونیز داشتم و ماشین مقابل ماکسیما بود. وقتی پیاده شدم من را شناخت و آمد روبوسی کردیم. بعد عالی تر وقتی بود که صندوق ماشین را جلوی ما بالا داد و دیدیم یک سپر و دوتاچراغ در صندوق عقب است. فهمیدیم که نیم ساعت پیش سپر و چراغ هایش را عوض کرده بود و حالا ما دوباره داغان‌شان کرده بودیم. این اتفاق اینقدر خنده دار و مهیج بود که هنوز یادش می افتم خنده ام می گیرد. در آن صحنه فهمیدم که همه چیز دست من نیست و نمی توانم همه چیز را اداره کنم. هرچقدر سن بالاتر می رود پخته تر می شویم.

*چه چیز تو را خیلی عصبانی می کند و به خاطرش ممکن است کسی را برای همیشه کنار بگذاری؟
دورویی آدمها. در این مدت اخیر دورویی آدمها خیلی آزارم داده. من از بچگی همین طور بودم؛ وقتی قهر می کردم در چشم طرف مقابل نگاه نمی کردم ، هنوز هم همین طور هستم. تکلیفم مشخص است با آدمها و نمی توانم نقش بازی کنم. خیلی ها می گویند که این حرف را در دلمان نگه می داریم و به وقتش آن را رو می کنیم اما من این طور نیستم. من چیزی که در دلم باشد را همان لحظه به طرف مقابل می گویم که بفهمد بابت چه چیزی ناراحت هستم.

هیچ وقت شده که بخواهی به واسطه شهرتت گرایش سیاسی و فکری ات هم درلابه لای حرفهایت بیان کنی. رسالتی را از این بابت روی دوش خودت احساس نمی کنی؟
من آگاهی سیاسی دارم اما کنش سیاسی ندارم. خیلی هم با حرف سهراب موافقم که :« من قطاری دیدم که سیاست می برد و چه خالی می رفت» چون نمی فهمم سیاست را. حرفهای من اجتماعی است و خودم را مکلف می دانم که درباره این موضوعات حرف بزنم. چون دارم بین مردم زندگی می کنم و وظیفه دارم از دردها و بدبختی های آنها حرف بزنم.اما اینکه بخواهم درباره ترکیب کابینه رییس جمهور حرف بزنم ، نه! دلیلی برای این کار نمی بینم.فضای ذهنی من فضای اجتماعی است و شاید درک درستی از حوزه سیاسی برای اجرا در این عرصه ندارم.جایی که احساس کنم فشاری روی مردم از جهت سیاسی هست حتما بیان کردم چون وظیفه ام این است. من اولین کسی بودم که با دکتر روحانی بعد از انتخاب شدنش روی آنتن زنده تلویزیون حرف زدم چون لازم دیدم که درباره مردمم با او حرف بزنم.

اما خب همه جای دنیا مجری ایدئولوژی اش برای مخاطبش آشکار است. اپرا وینفری هم مشخص می کند که دموکرات است یا…
نه حرف من این است که سیاست را دوست ندارم. حتی اگر آنجا هم بودم بازهم حرف سیاسی نمی زدم چون علاقه ای به این کار ندارم.برای اینکه سیاست مختصات خاص خودش را دارد و من نمی خواهم درگیرش شوم ، در سیاست مجبوری یک کارهایی را بکنی که دوست نداری و من اصلاً این را برای خودم قایل نیستم و در دنیای فعلی خودم این آزادی را دارم که به علایق و دغدغه های خودم بپردازم. این را هم یادتان باشد که مردم با توجه به فعالیت ها و«شو»های اجتماعی ام با من درد دل می کنند. از ریزترین مسائل زندگی شان به من می گویند. من را در خیابان می بینند و با من حرف می زنند و درباره جزییات لحظاتشان می گویند مثلا از بی ادبی های بچه شان ، از شهریه دانشگاهشان و…. بنابراین این طور نیست که من در خانه ام نشسته باشم و به یک تحلیلی برسم.

* جدا از همه علایقی که میدانیم در زمینه های موسیقی و ورزش داری ، کارگردانی دغدغه جدی توست. درسته؟
بله ؛ بسیار زیاد. سردبیری و کارگردانی برای من خیلی شباهت دارد.یک روزی دوستی به من پیشنهاد سردبیری داد و من به او گفتم که ببین من Nتا سفرنرفته ، Nتا کتاب نخوانده و Nتا فیلم ندیده دارم ، هرموقع این کارها را کردم می توانم سردبیر خوبی شوم. نمی گویم که مانیفست من حتماً درست است اما اعتقادم این است. در کارگردانی هم همینطور. به نظرم وقتی باید کارگردانی کنم که مطمئن باشم خروجی اش عالی است. از این دسته آدمها نیستم که 5تا فیلم بسازم تا ششمین فیلم خوب دربیاید. پتانسیل کارگردانی را دارم و شک ندارم که اگر خودم بخواهم تهیه کننده ها هم دوست دارند با من کار کنند یا حتی خودم هم می توانم تهیه کنم اما احساسم این است که الان وقتش نیست. همیشه فکر می کردم 30سالگی این اتفاق می افتد اما…

*احتمالاً40 سالگی کارگردان می شوی.
نه قطعاً خیلی زودتر. اتفاقاً چندشب پیش در جمع دوستانم بودم و آنها داشتند از چهل سالگی شان می گفتند و من از 30 سالگی. داشتیم بلند بلند فکر می کردیم که چه کارهای انجام نشده ای هست که دوست داریم و انجام نداده‌ایم. دیدم که دوست دارم با دوتا دوربین و دوتا تصویربردار خوب بروم کل ایران را بگردم ، با زاویه دید ، میزانسن ، دکوپاژ، موسیقی و روایت خودم. خیلی هم عجیب نیست اما سادگی اش را دوست دارم. بعد دوستانم پرسیدند چرا انجامش نمیدهی؟ فکر کردم و گفتم خب یک مقداری زورم می آید ، یک مقداری ممکن است ضرر مالی کنم ، بعد فلان تیزر و برنامه را کی بسازم و… بعد به این نتیجه رسیدم که احسان علیخانی تو محتاط شدی! این فاجعه است برایم. در صنف اجرا یک دفعه تو دچار یک شهرت می شوی و به نقطه حداکثری می رسی ، حواست نباشد سیر وارضا می شوی. اگر این اتفاق بیفتد دیگر همه چیز تمام می شود.

بگذار این سوال را از تو بپرسیم. در سن 40-45 سالگی که قطعاً جذابیت فعلی را برای مخاطبانت نداری می خواهی چه کار کنی؟ در تلویزیون ما مجری ها تاریخ مصرفی دارند و از یک سنی به بعد دچار ریزش عجیب مخاطب می شوند و محبوبیت سابق را ندارند.
این حرف را قبول دارم البته با علم به اینکه نمی دانم در 40سالگی کجا هستم و قرار است چه کار کنم. در 40 سالگی باید خیلی تکلیفت با زندگی مشخص باشد ، باید به یک بعثتی برسی. البته این را هم بگویم که ما در دنیا مجریانی داریم که در سن 70سالگی هم جذاب هستند.

*اما باید قبول کنیم که تلویزیون ما این پتانسیل را ندارد.
آره به خاطر اینکه ما سلیقه نساخته‌ایم. ممکن است در اجرای 40سالگی صدای دستی که برایت می زنند کم بشود اما اهمیتی ندارد ، چون برای من مهم همیشه این است که چه کسی برایم دست می زند ، نه اینکه چندنفر دست می زند. ولی قطعاً در سن 30 تا 40 سالگی به علایقم رسیدگی می کنم. حتماً کارگردانی را تجربه می کنم. حتی پس ذهنم کار مطبوعاتی هم با یک شکل هایی وجود دارد.

*این اعتماد به نفس تو از کجا نشات می گیرد؟ ژنی است یا بعدا به دست آمده. یعنی بچه بودی اینقدر اعتماد به نفس نداشتی؟
من همیشه مبصر بودم ، سخنگوی کلاسمان بودم ، در محلمان همیشه بانی هیات و سفر و نقشه های شیطنت آمیز بودم. من در دستیاری خیلی موفق بودم و شاید برای اولین بار باشد که می گویم من اصلاً علاقه ای به اجرا نداشتم. اولین روز که به صداوسیما رفتم روبروی آقای خسروی نشستم و از من پرسید می خواهی چه کاری کنی؟گفتم هرکاری.گفت چه کاری بلدی؟گفتم من دستیاری کردم ، می توانم برایتان سه تا مستند بسازم.گفت چندسالته؟گفتم 19سال. به من اعتماد کرد و دوربین داد و سه تاکار با فضای جنگ ساختم و مونتاژ کردم. محصول را دید و باور نمی کرد که یک بچه 19ساله این کار را کرده باشد. من قبل از اینکه کسی من را جلوی دوربین ببیند آیتم می ساختم و با سوژه های صنف های مختلف حرف می زدیم. ما تقریباً 200قسمت این شکلی ساختیم و بعد من آمدم جلوی دوربین. آن موقع چیز عجیبی برایم نبود ، فقط دکمه پیرهنم را بستم ولباس مرتب پوشیدم و زاویه ایستادنم تغییر کرد.

*اولین باری که با شهرت مواجه شدی یادت می آید؟
آره.فکر کنم بیست سالم بود.داشتم برنامه آیتمی اجرا می کردم و گزارش های خیلی بانمکی تهیه می کردم. در هربرنامه چهارتا آیتم داشتم. یکی از آنها «تیرچراغ برق» بود که بچه های محل را زیر تیرچراغ جمع می کردم و حرف میزدیم. یکی از آن برنامه ها قرار بود در لاهیجان باشد. قبل از آن مجری در برنامه اعلام کرده بود که فردا احسان علیخانی برای گزارش تیرچراغ برق به لاهیجان می آید. سوار پاترول زرد سازمان شدیم و رفتیم به سمت لاهیجان. میدان شهر که رسیدیم یک جمعیتی را دیدم که ایستاده‌اند. ما چهارتایی برگشتیم ببینیم پشت سر ما چه خبر است؟ چه کسی قرار است بیاید که مردم آمده‌اند میدان شهرشان. دیدیم که این جمعیت دارد به سمت ماشین ما می آید. 60-70 تا دختر و پسر تین ایج بودند که سمت ما آمدند و شنیدم که یکی اسم کوچک من را صدا می کند ، یکی فامیلی ام را. اصلاً نمی توانستم این میزانسن را درک و باور کنم! با دوستانم داشتم می خندیدم که اینها آمدند و از من امضا خواستند. تصور کن که من تا آن لحظه حتی امضای ثابتی هم برای خودم نداشتم و هرکدام از کاغذها را داشتم یک شکلی امضا می کردم. تا قبل از آن ثانیه دوست نداشتم اجرا کنم و دنبال پولم بودم و سریع همان اول کار می پرسیدم که چقدر به من می دهید.

* قبل از مصاحبه گفتی که این روزها کمی بی انگیزه شدی ، چه اتفاقی می تواند تو را دوباره به مسیر انگیزه بیاورد.
نمی دانم خیلی از اتفاقات می تواند انگیزه ساز باشد. یکی از آفت های شهرت همین است. یک جاهایی شهرت آدم را دچار خمودگی می کند ، انرژی ات را می گیرد. با خودت می گویی خب این آدمها دارند می دوند دنبال این موضوع ، من که این را دارم ، پس پی چه بدوم؟! این از هیجان زندگی ات کم می کند. من اگر در بیست سالگی دچار شهرت نمی شدم ، قسم می خورم که خیلی اتفاقات مهم تری برایم می افتاد. چون شهرت انگار یک جایی پس کله من را گرفت و انرژی را کم کرد. این را هم بگویم آدمهای صنف اجرا اصلاً آدم های بلاتکلیفی نیستند و از یک سطحی به بعد همه درها به رویشان باز می شود. حتی به نظرم آدم های بانفوذتری از کارگردانان و آکتورها و فوتبالیست ها هم هستند. به نظرم هنوز در بافت فرهنگی ما هم مجری ها آدم های جدی تری هستند و همین جدیت آنها را زودتر به اهدافشان میرساند.

*چیزی که این روزها خیلی ذهنت را به خودش مشغول کرده چیست؟
الان بزرگ ترین سوال زندگی من این است که اگر اجرا مسیر زندگی من را عوض نمی کرد الان کجا بودم؟اسمش را می توانم بگذارم حسرت ، حتی افسوس ، حتی توهم قاطع ، یا حتی ناشکری. هیچ جوابی هم برای این سوالم ندارم.

*شهرت قوی ترت کرده یا ضعیف تر؟
به نظرم ضعیفم کرده. آدمهایی که شهرت دارند ، آدمهای تنهاتری هستند. برخلاف آن چیزی که همگان تصور دارند ، چون همیشه فیلتر دارند :برای معاشرتشان ، برای خریدشان،برای حرف زدنشان و…. برای تصمیم گیری همه مسائلشان خودشان تنها هستند و با خودشان مشورت می کنند. مطمئنم که من جزو آن دسته از آدمها هستم که شهرت ضعیفم کرده. من درسن 19 سالگی پدیده ای بودم ؛ با یک مقدار از انرژی که تمام نمیشد.

*دلت می خواهد در این مقطع چه کار کنی؟
هوس ریسک به سرم زده ، ولی ریسک نمی کنم.من الان شرایطم مشخص است. به شکل طبیعی مسیر دو و پنج سال آینده‌ام معلوم است. اما این را دوست ندارم. خوشم نمی آید که بدانم قرار است چه کاری بکنم و اینقدر برنامه ام کلاسه شده و مشخص باشد.اما فارغ از اینها مهم ترین بحران زندگی من در حال حاضر این است که نمی دانم بزرگ ترین رنجم را پشت سر گذاشته‌ام یا قرار است بعدا بیاید؟!

*بزرگ ترین رنجی که تا به الان متحمل شدی چه بوده؟
زحمت هایی که دنیا تو را مبتلا می کند که همه کشیدیم: فراق و جدایی و بیماری عزیزی و… اما من بزرگ ترین رنج زندگی ام را وقتی کشیدم که می‌دیدم دیگران توانایی های من را باور نمی‌کنند. رنج می کشیدم وقتی می دانستم می توانم اما به من نیشخند می زدند و از کنارم عبور می کردند. من خواهش میکردم که تو رو خدا به اندازه یک دوربین به من اعتماد کنید. درست است که درد آدم را بزرگ می کند اما خب تحمل این زحمت دنیا برای من دردآور بود. البته همه آن آدمها هم الان وقتی من را می بینند می گویند ما همان زمان هم می دانستیم که تو بالاخره یک روز یک چیزی می شوی. مثلا یکی از اعضای ارشد خانواده ام وقتی فهمید من این فضا را دوست دارم و می خواهم بروم کار کنم به شدت مخالفت کرد. خودش من را به یکی از دوستان صمیمی اش معرفی کرد که بروم دستیاری کنم. او دوست صمیمی تهیه کننده بود اما من را اینقدر در آن پروژه اذیت کردند که بالاخره کم بیاورم ، اما کم نیاوردم. مدام برایم مانع می گذاشتند ، به من سرویس نمی دادند ، پشت وانت می نشستم و ساعت چهار صبح مجبور می شدم بیایم بیرون. بعد از چند روز دیدند که من خیلی مشتاقم به کارم ، گفتند باید موهایت را از ته بتراشی. گفتم چرا ، گفتند اگر این کار را نکنی باید بروی.آن موقع موهایم بلند بود و با خودم گفتم شاید موقع عمل منصرف شوند، قبول کردم و وقتی روی صندلی نشستند دیدم از وسط سرم شروع کرد به تراشیدن موهایم و من همین طور گریه می کردم. یعنی خانواده‌ام اصلا نمی‌خواستند من وارد این کارها شوم.

 

برای ثبت نظرات خود بدون نیاز به تایید عضو کانال تلگرام پرسپولیس نیوز شوید(کلیک کنید)