به بهانه آخرین وداع با ناصر حجازی: مرده آنست که نامش به نکویی نبرند…

مرجع خبری پرسپولیس : سال ها بعد دوم خرداد می رویم کنار قبر تو در قاب دوربین جا می شویم، اصلا خم به ابرو نمی آوریم، انگار نه انگار ما همان جماعتی بودیم که وقتی از مردم گفتی، وقتی از سختی زندگی مردم حرف زدی، تو را ممنوع التصویر کردیم اما همین ما، دوشنبه شب ساعاتی پس از رفتن تو روی تصویر دیدارمان با تو یک آهنگ غمگین میکس کردیم تا بگوییم ما هم با اسطوره ایم!

 

قصه ، قصه طاووس است. قصه طاووس زیبا. طاووس زیبا که بال هایش او را به ستوه آورده و خون گریه می کند. شب است؛ دیروقت… ناصرخان اما شاد است و سرمست از نشستن در جمع دوستان و خانواده.

 

سه سال قبل از لحظه رفتن، در روزهای سخت ناکامی تیمش، روزهایی که سرانجامش برایش شد خانه نشینی دوباره. آن شب اما شاد از همنشینی با خانواده و دوستان: «این قصه رو گوش کن حبیب خیلی قشنگه (حبیب افتخاری همکار خبرنگار ما از دوستان نزدیک ناصر حجازی بود که این فایل صوتی برایش به یادگار مانده) این قصه طاووس رو برای طرف گفتم»

حکایت، حکایت یکی از همان روزهایی است که ناصرخان به سیم آخر می زند و برای آنهایی که او را برای ظاهرش طرد کردند، لب به اعتراض می گشاید: «بهش گفتم حضرت مولانا چه زیبا می فرمایند» و اینجاست آغاز قصه طاووس، قصه طاووس زیبا…

 

 

 

اشک های آتیلا پایانی ندارد، کنار تخت پدر نشسته و زنگی در دست دارد و اشک هایش جاری هستند. او را یارای درست حرف زدن نیست: «این زنگ کنارش بود و هروقت مشکلی پیدا می کرد، دکمه رو فشار می داد تا ما سریع خودمون رو بهش برسونیم» کمی مکث می کند ، و باز گریه : «نمی خواست تا آخرین لحظه هم از پا بیفتد، حتی روز آخر هر کاری کردیم حاضر نشد روی ویلچر بنشیند. صدایش در نمی آمد اما با همان حال نگذاشت روی ویلچر بنشانیمش».

 

و باز اشکی که هنگام پخش تصاویرش همه را به گریه می اندازد تا اختیارشان را بر چشم ها از دست بدهند… حالا وقت اشک ریختن است برای مردی که می خواست ایستاده بمیرد ، قصه آن طاووس زیبا…

 

***

«می دونی قصه این طاووسه خیلی قشنگه… آخه طاووس قشنگه دیگه؛ متوجهی…؟ اینا رو نوشتم … آیا برای رسیدن به خدا باید از دنیا و زیبایی هایش دوری کرد؟ آیا دنیا دشمن است؟ آیا با وجود برخورداری از نعمت های دنیا نمی توان به خدا رسید؟ آیا رسیدن به معنویت ریاضت به جسم و دشمنی با آن است؟ آیا عرفان یعنی پرهیز کردن از خوردن و خوابیدن، دیدن و لذت بردن؟ … خیلی اصلا جالبه… این رو اصلا بخونی خیلی جالبه…»

 

و ناصرخان با هیجان قصه طاووس مولانا را بازگو می کند. او که سال آخر پس از 13 هفته ناکامی از استقلال رفت و تا همیشه این غصه را در دل نگه داشت. غصه کار با چند بچه به عنوان اعضای هیئت مدیره که خودش در وصفشان می گفت: «کارشان این بود که بیایند چلو کباب باشگاه را بخورند و در کارمان بگذارند»

 

***

20 ماه از آن شب گذشته. شب مراسم 12 سالگی خبرورزشی ناصرخان که همان فصل رفته بود اسلواکی تا مدیرفنی دی استرادا باشد، آن شب او اولین مهمان جشن بود که از راه رسید. کرواتش بر گردن، صورتش صاف و بوی عطرش مثل همیشه به راه. خنده ای بر لب ، برق اتوی کت و شلوارش در چشم. خوش تیپ چون همیشه. موهایش را به سبک خاص خودش آرایش کرده بود. این آخرین باری بود که او با این سیما در یک برنامه ورزشی حاضر شد. چند قدمی که راه رفت پایش را گرفت و گفت: «سرمای اسلواکی باعث شده پایم درد بگیرد، نمی دانم سرمای آنجا چطور است که سوزش تا مغز استخوانم می رود.»

 

 

او بود و این درد پای ناشناخته و سرفه های خشک که یکباره راه گفتنش را می بست. قرار بود به دکتر برود، نزد متخصص ریه. او رفت و یک هفته بعد خبر از سرطان مرد اسطوره ای فوتبال ایران آمد… اسطوره ای که اسمی از او به میان نیامد. اسمی که تا دو هفته هیچکس نمی توانست چیزی درباره اش بنویسد یا دلش نمی آمد که بنویسد… و بعد روز تلخ بیمارستان کسری از راه رسید. روز انتشار آن عکس کذایی… ناصر حجازی با کاپشن قهوه ای ، شالی که دور گردنش پیچیده بود، آتیلا که عصای دست پدر شده بود و موهایی که یکدفعه انگار خیلی سفید شده بودند و مردی که بر اثر شوک خبر بیماری به میزانی چشمگیر، وزن کم کرده بود.

 

 

***

شب از نیمه گذشته بود و قصه طاووس داشت به جای قشنگش می رسید. طاووس خسته از پرهایش. قصه طاووس خسته از درد تلخ تعدی؛ «این چه دشمنی است که با خود داری؟ چطور راضی می شوی این همه زیبایی و شکوهت را از خود دور کرده و در خاک بریزی؟ … خود دلت چون می دهد تا این خلل، برکنی اندازه اش اندر وهر… آیا قدر و منزلت این ها رو نمی دونی که این پر تو چقدر ارزش داره که می ذارنشون لای کتاب ها؟ آیا این کار ضایع کردن نعمت نیست؟ آیا گمون نمی کنی که وقتی اضافه بودن خداوند اصلا خلقشون نمی کرد؟ مرد حکیم که دیده بود طاووس داره پرهاش رو می کنه، خشمش می گیره و می ره نصیحتش می کن» ناصرخان شعر را می خواند و تفسیرش می کند و بعد ادامه می دهد: «حالا اینجاشو گوش کن، طاووس که نصیحت های مرد حکیم رو می شنوه می زنه زیر گریه…»

 

***

« این اواخر خیلی حساس شده بود، تا چیزی می شنید، اشک هایش جاری می شد» این جمله را تنها ساعتی بعد از آخرین پرواز عقاب؛ امامی دوست 50 ساله ناصرخان داشت در دفتر رئیس بیمارستان کسری می گفت. ساعت هنوز 12 نشده بود. دو ساعت پس از زمانی که ناصرخان چشم هایش را برای همیشه بست. او هنوز هم زیبا بود و با ابهت، هرچند مویی بر سر نداشت و رنج بیماری قدرت تکلم را هم از او گرفته بود. هنوز زنگ صدایش که می گفت: «این هم یک امتحان هست، امیدوارم که در این امتحان موفق باشم» در گوشم است.

 

مردی که قبل تر با هزینه های سرسام آور درمانی اش گفته بود: «من آن گلبرگ مغرورم که می میرم ز بی آبی ولی با خوار و ذلت پی شبنم نمی گردم»

 

او حالا دیگر بین ما نبود، نبود تا از زشتی های فوتبال ما بگوید. از زد و بندها، از سایه ها ، از نارفیقان: «وارد اتاق که شدم  هنوز همسر و فرزندان ناصرخان بالای سرش بودند. پارچه را دلشان نمی آمد روی صورت بیندازند. انگشت پاهایش را به هم بسته بودند و دستگاه بنت را تازه قطع کرده بودند. چشم هایش را مثل اینکه یکی از اعضای نزدیک خانواده اش بسته بود و همه بالای سرش اشک می ریختند. ناصرخان حتی وقت رفتن هم با این همه تغییر که نسبت به روزهای قبل از بیماری اش داشت، مثل یک جنتلمن بود…»

 

 

***

«طاووسه داشت گریه می کرد به مرد حکیم گفت برو بابا ولم کن، تا وقتی این پرها رو دارم وسوسه جلوه گرایی ولم نمی کنه و هیچ وسیله ای هم برای دفاع از خودم ندارم. ترجیح می دم که زشت باشم و در عذاب دنیا، تا اینکه با جلوه گری مورد هجوم و دست درازی هرکسی باشم»

 

و ناصرخان دوباره قصه را تفسیر می کند: «طاووسه می گه خسته شده انقدر که برای پرهای زیباش، دست درازی دیده. ترجیح می داده زشت باشه و از دست متجاوزها در امان ( و بعد صدای خنده اسطوره است که به گوش می رسد) می گه بهتره زشت باشم و مردم رو نبینم» اما او به عکس طاووس قصه می گوید باید جنگید؛ حتی بی پرد: «دینداری این نیست که آدم زشت باشه، با یارو این رو گفتم و گفتم این رو از قول من براشون بنویس»

  

***

حرف آخر: ناصر حجازی دوشنبه مرد، نمی دانیم شاید هم یکشنبه، دل و دماغی برای نوشتن نیست، در این روزها اگر هم باشد، کلمه ای نیست، همیشه آن کلماتی را که بتوان از تو گفت گم می کنیم؛ نشسته ایم ردیف می کنیم این جملات گنگ و مبهم را… ساعت دو بامداد است، یاد تو در ذهن و نام تو بر زبان. حس و حال نوشتن نیست از این غم بزرگ پر کشیدن تو. کاش دوشنبه باران می زد، بارانی که این کثیفی ها را بروید و بکوبد به دیوارهای این شهر. شاید هم چاره ای نباشد، سال هاست از این باران ها می آید، از آن طوفان ها، این نطفه از پایبست ویران است. زمین زیرورو شود، ما باز همین هستیم… ساعت 3 بامداد است ، در انتظار روزنامه های صبح، با خود مرور می کنیم یادداشت ها را، دست نویس ها را ، عکس ها را … این بغض اهل ترکیدن نیست، هنوز غرور دستش را انداخته روی دوشمان، وزنش را انداخته روی کمرمان، اما خوب می دانیم ناصرخان که رفت، همه قلم به دست گرفتند، یکدیگر را متهم کردند، ناصر خان به دل نگیر، زندگی زیباست، زشتی اش ماند برای ما ، زیبایی و آزادی اش هم شد سهم تو…

  

ما یک گناه کار بزرگ هستیم که سعی در تبرئه شدن داریم. رسانه ها را که مرور می کنیم این حس قوی تر می شود. کورها چقدر خوشبین هستند؛ ما جماعت کوریم؛ ورق به ورق، صفحه به صفحه همه نوشته اند از مرگ اسطوره که حالا پشت مرزهای آبی پنهان نیست. ناصرخان دوشنبه صبح تو برای ما شب شد، تو را کشتیم، امروز دفنت کردیم و فردا می شوی همان قاب خاک خورده روی طاقچه… همان قابی که دزدکی ما را از درونش نگاه می کنی… تو رفتی ، پیش از تو هم یکی مثل تختی رفته بود. از تختی چه ماند؟ ناصرخان، یک مشت نوشته از ما و امثال ما و یک مشت چهره مقابل دوربین. تختی یعنی 17 دی ماه، ناصرخان احساس می کنیم به این تقویم بی انصاف و بی مرام، باید دو خرداد را هم اضافه کنیم…

 

***

بازیچه این صفحه ها شدیم. حالا تو رفتی و ما مانده ایم با یک دنیا دروغ. راست می میرد، همیشه… مراسم تشییع جنازه ات هم گذشت، صبح گفتیم شیرودی ، شب گفتیم آزادی … ناصرخان هنوز جای پایت اینجا خشک نشده، هنوز دور آخر را نزده ای دسته جمعی می رویم کنار این تابوت عکس یادگاری می اندازیم. سال ها بعد دوم خرداد می رویم کنار قبر تو در قاب دوربین جا می شویم. اصلا خم به ابرو نمی آوریم، انگار نه انگار ما همان جماعتی بودیم که وقتی از مردم گفتی، از سختی این زندگی، تو را ممنوع التصویر کردیم اما همین ما، دوشنبه شب ساعتی بعد از آخرین پرواز تو روی تصویر دیدارمان با تو یک آهنگ غمگین میکس کردیم تا بگوییم ما هم با اسطوره ایم…

 

نمی دانم شاید دوشنبه بود رفتی، شاید هم یکشنبه «دریای بزرگ دور یا گودال کوچک آب، فرقی نمی کند، زمان که باشی آسمان در توست…»

 

 

برای ثبت نظرات خود بدون نیاز به تایید عضو کانال تلگرام پرسپولیس نیوز شوید(کلیک کنید)